لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

کنجد مامان بابا-19 آبان 92

سلام کنجدی من. امروز که تصمیم گرفتم این وبلاگ و واسه تو بسازم، تقریبا 19 هفته هست که تو مهمون دلم شدی و به زندگی من و بابا پیام یه شور و شادی خاصی دادی عزیزم. اگه بخوام از اولش بگم حدود 10 ماه بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم که به فکر بچه دار شدن باشیم و بعد سه سال زندگی مشترکمون یه فصل جدیدی رو تو زندگیمون آغاز کنیم. قبل اون آزمایش های مخصوص قبل بارداری رو انجام داده بودیم و از دکتر اجازه بارداری گرفتیم.و از مهر 91 کمر همت بستیم به بچه دار شدن.اما عزیز دلم 10 ماه طول کشید تا تو بیای تو دل مامانی.   و این 10 ماه چه ها که بر ما گذشت فقط خدا میدونه ........ اما خدا رو هزار مرتبه شکر که تو رو تو بهتر...
2 آذر 1392

احساس اولین ضربه هات

عزیز دل مامانی از 16 هفتگیت منتظر بودم که حرکتت و تو شکمم احساس کنم.همش استرس داشتم که چرا تکوناتو حس نمیکنم. تا اینکه13هم آبان وقتی که 18 هفته و یک روزت بود و من و بابایی هم رفته بودیم خونه مادر جون افروز و عمه نازی داشت صورتمو اصلاح میکرد سه تا ضربه کوچولو زیر دلم احساس کردم.وای که تو دلم چه ذوقی کردم دیگه کم کم شبا ضربه هات بیشتر شدن.و منم موقع تکونات نفس نمی کشم تا بهتر و بیشتر ورجه ورجه هاتو حس کنم عشق زندگیم. وقتی تکون میخوری یه عالمه قربونت میرم ناناز من.   ...
2 آذر 1392

سر کار گذاشتن بابایی

سلام دختر کنجدی من. امیدوارم تو شکم مامانی خوب و سلامت باشی عروسکم. دیشب واسه اولین بار وقتی داشتی تو شکمم شیطونی میکردی دیدم که شکمم داره تکون میخوره. خیلی واسم جالب و شیرین بود. ولی یکم شیطون شده بودیااااا..... بابایی رو گذاشتی سر کار.آخه هر بار که بابایی رو صدا میزدم که بیاد و ببینه شکمم تکون میخوره، بنده خدا بابایی 10 دقیقه زل میزد به شکمم ولی تو تکون نمیخوردی.خخخخخخخخخ  کلا بلا شدی دخترکم   بابایی هم کلی بهش برخورد و میگفت دخترم من و سر کار میزاره؟؟؟........بزار به دنیا بیاد دارم براش.ههههههههه   قربونت بشم که از الان واسمون دلبری میکنی.     ...
2 آذر 1392