لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

دخترم دست دسی یاد گرفته

سلام دردونه ناز... یه مدت بود که تلاش میکردیم بهت یاد بدیم که دست بزنی. خودمون دو تا دستاتو میگرفتیم و بهم میزدیم. امروز ظهر وقتی داشتم بهت نهار میدادم با آهنگ تبلیغات انگار میخواستی دست بزنی اما دستات بهم نمیخوردن.... اما شب ، یهو بابایی گفت که لیانا داره دست میزنه.... عزیزمممممممممم ، اینقدر بامزه دست دسی میکردی ..... من و بابا هم برات غش میکردیم و قربون صدقت میرفتیم. جدیدا وقتی بازی میکنی برا خودت حرف میزنی و آواز میخونی گاهی وقتا هم بلند میخندی شیرین مامان قربونت بشم که روز به روز شیرینتر میشی و کارای جدید یاد میگیری..... اینم عکسای اولین باری که دست دسی کردی ...
6 دی 1393

یلدای سه نفره

عروسک من امسال شب یلدای من و بابایی خیلی قشنگ بود. چون اولین سالی بود که شب یلدا تو کنارمون بودی ، و سرمای بلندترین شب سال رو با خنده های شیرینت برامون گرم کردی.... عزیز مامان ، وقتی به روی من و بابایی میخندی ، اون وقت تنها لحظه ای که حس مکنم دیگه از این بیشتر از زندگیم چیزی نمیخوام. خیلی شیرین شدی و واسه من و بابایی حسابی دلبری میکنی. دیشب داشتم فکر میکردم این نه ماه چقدر زود گذشت.......و تو روز به روز بزرگتر میشی و با وجود تو من گذر زمان رو حس نمیکنم. ایشالا که هیچ وقت لبخندهای شیرینت از لبای قشنگت کمرنگ نشه و دنیا همیشه به روت بخنده عشقم... این و یادت باشه من و بابایی همیشه عاشقتیییییییییییییییییی...
1 دی 1393

مادر جون و پدر جون اومدن

جمعه 23 آبان ماه بود که پدر جون و مادر جون از شمال اومدن خونمون مهمونی تقریبا سه ماه میشد که لیانا کوچولوشونو ندیده بودن. مادر جون وقتی رسید از سر کوچه صدات میزد لیانا لیانا..... یه هفته مهمون ما بودن و تو این مدت خیلی بهمون خوش گذشت لیانا جونم ، منم خیلی خیلی دلم واسشون تنگ شده بود و خیلی دوس داشتم بیشتر پیشمون میموندن.... پدر جون و مادر جون حسابی باهات بازی میکردن تو این مدت.... راستی برات یه کالسکه خوشکل هم خریدن.دستشون درد نکنه امروز هم جمعه 30 آبان هست که دیگه پدر جون و مادر جون رفتن خونشون. جاشون پیش ما خالی نباشهههههه دلم براشون تنگ میشه   ...
30 آذر 1393

هشت ماهگی گلابتون

دختر قشنگ و ناز نازی من ، هشت ماهگیت مبارک نفس عزیز دل مامانی ، هرچی بزرگتر میشه شیرین تر میشی عزیزم. یه روز قبل از هشت ماهگیت اولین کلمه معنی دار رو به زبون آوردی. گفتی با با با. اینقدر شوق داشتم از شنیدن این کلمه که گریه م گرفته بود. الانم که دارم این متن و مینویسم تو روروئک هستی و هی میگی بابابا......و صداهای دیگه از خودت در میاری. آخ مامانی فدای کلمات عجیب غریبت بشم. تازه ، خیلی هم شیطون شدی.وقتی تو روروئک هستی میری سراغ گلدونای داخل دکور اُپن.وقتی من میگم لیانا نندازیشون ، تند تند بدو بدو با روروئک راه میری و ذوق میکنی. وقتی هم سینه خیز میری رو سرامیک، دستت رو محکم میزنی به سرا...
15 آذر 1393

روزای پاییزی

لیانا خانوم هفت و نیم ماهه ما سلام این روزا هوا  کم کم چهره پاییزی خودشو داره نشون میده. تو این روزای قشنگ تو هم کارای جدیدی یاد گرفتی عزیزکم. با صدای آهنگ مخصوصا تبلیغات میرقصی و گاهی وقتا هم بای بای میکنی. با روروئک رو سرامیک تند تند راه میری و صداهای قشنگی از خودت در میاری غذاهایی که این روزا مامانی بهت میده که نوش جان کنی عبارتند از : سوپ - فرنی - حریره بادام - آب میوه - زرده تخم مرغ - ماست - کدو - خرما با زرده تخم مرغ و .... نوش جونت دختر کوچولوی من   ...
7 آذر 1393

هفت ماهگی لیانا

هفت ماهگیت مبارکه خانوم خانومااااااااااااا لیانا جونم لحظات شیرین با تو بودن رو دوست دارم و خدا رو شکر میکنم به خاطر وجود نازنینت تو زندگی من و بابایی. عزیزم 27 مهر بود که واسه اولین بار تونستی واسه چند ثانیه بدون کمک بشینی. دو سه روز بعد هفت ماهگیت هم سینه خیز به طرف جلو حرکت کردی. راستی واسه هفت ماهگیت که رفتیم بهداشت : وزنت 6800 گرم بود قدت 67/5 سانتی متر بود و دور سرت 44 بود خدا رو شکر همه چیز نرمال بود. تو این مدت یه بار هم رفتیم پیش فوق تخصص غدد اطفال که وزنت و چک کنه که آقای دکتر هم گفت همه چیزت نرماله نرماله خداروشکر. امید وارم همیشه سلامت و تن درست باشی پاره ی ...
15 آبان 1393

فوت عمه مامانی

امروز مادرجون معصومه زنگ زد و گفت دیشب تنها عمه پیر من فوت کرده. واقعا شوکه شدم. ایکاش شمال بودم و تو مراسم خاکسپاریش شرکت میکردم. خدا رحمتش کنه. خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمیچینی دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی  رفتی آدمکا رو جا گذاشتی قانون جنگل زیر پا گذاشتی اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو تو جنگل نمی تونستی بمونی دلت بردی با خود به جای دیگه اونجا که خدا برات ل...
26 مهر 1393

واکسن شش ماهگی گلم

امروز نزدیکای ظهر من و بابایی ، لیانا جونمونو  با یک روز تاخیر بردیم مرکز بهداشت تا واکسن هاشو بزنه. اول قد و وزن دخترم و گرفتن وزن = 6 کیلو 100 گرم قد = 66 سانتی متر دور سر = 42 سانتی متر خدارو شکر همه چیز نرمال بود بعدش به دخترم قطره فلج اطفال دادن که بخوره. بعد هم نوبت واکسن شد.که اول پای راست دخترمو واکسن زدن.که لیانا کوچولو یه جیغ بلند کشید و بعد چند دقیقه پای چپش رو واکسن زدن که بازم کوچولوی ما شروع کرد به گریه. فدات بشم مامانی که درد کشیدی. اما بدنت در برابر بیماریها مقاوم میشه قند و عسلم عصر هم من و بابایی رفتیم دکتر و هر دوتامون به خاطر سرماخوردگی آمپول زدیم ....
16 مهر 1393

شش ماهگی پرنس لیانا

لیانا خانومی شش ماهگیت مبارک عزیزم امروز شش ماهت تموم شد و رفتی تو هفت ماه. خدای من چه زود داره روزا سپری میشه. چقدر شیرینه زندگی کردن با تو عزیزم. بحدی عشوه های دخترونه داری که من و بابا پیام برات غش میکنیم. جدیدا یاد گرفتی غلت میزنی و دیگه نمیتونی برگردی شروع میکنی به گریه کردن. گاهی وقتا گریه های الکی میکنی و من و بابا پیام خوشمون میاد و بهت میخندیم. سرتو میاری جلو و میزنی به سرمون.وقتی میگیم هیژو هیژو هیژو تو هم سرتو میکوبونی به سرمون. گاهی وقتا هم که غلت میزنی سرتو میزاری زمینو مظلومانه ما رو نگاه میکنی. زندگی من و بابایی رو شیرین کردی دختر قشنگم مامان بابایی خیلی...
15 مهر 1393