لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

شروع غذای کمکی

عروسک من بیست و نهم مرداد ماه من و خاله خاطره بردیمت پیش دکتر بهزاد و متاسفانه در طول یه هفته صد گرم به وزنت اضافه شد . دکتر بهزاد گفت حالا که این دختر شیطون کم غذا میخوره باید غذای کمکی رو شروع کنیم.... همون شب برات سرلاک خریدم و به اندازه یه قاشق چایخوری بهت سرلاک دادم بخوری.. خدا رو شکر خیلی خیلی دوس داشتی و با حرص و ولع میخوردی عزیزم... نوش جونت باشه وروجک مامان   اینم عکسایی اولین دفعه غذا خوردنت ناز گلکم که دقیقا چهار ماه و چهارده روزت بود ...
15 شهريور 1393

سفر مامانی و لیانا به شمال (2)

دختر قشنگم تو سه هفته ای که شمال بودیم ، من شما رو چند بار پیش دکتر بهزاد بردم و یکبار هم پیش متخصص پوست بردم... آخه یکم شیطنت میکردی و خوب شیر نمیخوردی....فقط تو خواب خوب شیر میخوردی... اول دکتر بهزاد برات قطره ویتانه تجویز کرد و برا پوستت یه پماد.... بعد یه هفته که شما وزن کمی اضافه کرده بودی دکتر گفت که باید غذای کمکی رو شروع کنی.... طبق نظر دکتر قرار شد هفته اول سرلاک بخوری ، هفته دوم فرنی و هفته سوم حریره بادام یه شربت اشتها آور قوی هم تجویز کرد که تا دو هفته باید نوش جان کنی عزیزم. خدا رو شکر با این تجویزهایی که دکتر کرد یکم وضعیت غذا خوردنت بهبود پیدا کرد... دکتر پاکنژاد هم دوتا پماد ساختگی برا پوست...
11 شهريور 1393

سفر مامانی و لیانا به شمال (1)

دختر قشنگ و نازنازی من رو هفدهم و تیر ماه ، یه روز بعد از اینکه واکسن چهار ماهگیتو زدیم، من و تو راهی شمال شدیم. بابا پیام نتونست بیاد چون مرخصی نداشت. بابایی ما رو رسوند فرودگاه اهواز ... تو فرودگاه جمعیت زیادی بودن.تو با دیدن این همه جمعیت تعجب کردی و شروع کردی به نق زدن. بعد اینکه بارهامونو تحویل داددیم منتظر شدیم تا اعلام کنن که وارد سالن بازرسی بشیم. که حدودا نیم ساعت بعد اعلام کردن و من و تو از بابایی خداحافظی کردیم و بابا پیام تو رو داد بغلم و ما از بابایی جدا شدیم. اما مامانی همین که وارد سالن بازرسی شدیم تو شروع کردی به گریه کردن. منم هرچی باهات بازی میکردم آروم نمیشدی..... پرواز هم حدودا نی...
9 شهريور 1393

آلبوم 0 تا 4 ماهگی لیانا (1)

مامانی تصمیم گرفتم هر ماه برات آلبوم درست کنم و یه سری از عکسای نازتو برات بزارم امیدوارم بعدا که این عکسا رو نگاه میکنی لذت ببری دختر گلی برای دیدن عکسای لیانا کوچولو بر روی ادامه مطلب کلیک نمائید اولین عکس لیانا خانوم تو بیمارستان شفا لاهیجان اولین لحظه ای که پیش مامانی دراز کشیدی عکسای بیمارستان وقتی از بیمارستان اومدیم خونه مادرجون عکس تو و مهرنازی که وقتی واسه اولین بار تو رو دید فک میکرد عروسکی این عکس هم بابایی گرفت که قد رعنات تو عکس بیوفته خواب نازت اولین عکست که تو بغل بابا پیام انداختی خواب نازت ملچ ملوچ کردن ان...
15 مرداد 1393

واکسن چهار ماهگی

امروز صبح من و بابا پیام و لیانا جون رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگی دخترم و بزنیم. خانومی که مسئول این کار بود اول قدو و وزنت رو گرفت مامانی. قدت 61 وزنت پنج کیلو سیصد گرم دور سرت 41 خدارو شکر رشد صعودی داشتی گلم.ولی همچنان جزء بچه های لاغر هستی. بعد یه سری سوال ها که تو پروندت نوشته بود و ازم پرسید و تو پروندت نوشت. اینکه جیغ میکشی.....با صدای جغجغه آروم میشی ....گردنت و نگه میداری و .... بعد نوبت واکسنت رسید. من تو رو تو بغلم خوابوندم و خانومه اول دو قطره فلج اطفال ریخت تو دهنت. بعد به پای چپت واکسن ثلاثه رو زد. عزیززززززززززززززززم...... یه کوچولو گریه کردی ولی...
15 مرداد 1393

بیست و چهارم رمضان

کوچولوی مامان امسال اولین ماه رمضونی بود که من و بابایی تو رو تو زندگیمون داشتیم. ماه رمضون سال قبل بود که بعد شب احیا (شب بیست و سوم) بعد اون همه راز و نیاز با خدا فهمیدم که تو دلمی حالا یه رمضون دیگه اومد و من از خدا چیزی جز بخشش گناهان خودم و سلامتی و عاقبت به خیری تو نخواستم الهی آمین   ...
31 تير 1393

خونه عمه مژگان

دیروز که تولد بابایی بود، من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم امیدیه به عمه و عمو سر بزنیم. صبح حدودا ساعت 10 حرکت کردیم و نهار و شام خونه عمه مژگان بودیم. بعد شام هم رفتیم خونه عمو پژمان اینا . تو اولش کلی غریبی کردی ولی بعدش کلی با درسا بازی کردی. شب هم خونه عمه جون خوابیدیم. فردایی بعد نهار راهی خونه خودمون شدیم. این اولین مهمونی تو خونه عمه و عمو بود لیانا جونم خیلی هم دختر گلی بودی و هستی نفس مامان ...
27 تير 1393