لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

سفر مامانی و لیانا به شمال (1)

1393/6/9 19:19
نویسنده : مامانی
174 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگ و نازنازی من

رو هفدهم و تیر ماه ، یه روز بعد از اینکه واکسن چهار ماهگیتو زدیم، من و تو راهی شمال شدیم.

بابا پیام نتونست بیاد چون مرخصی نداشت.

بابایی ما رو رسوند فرودگاه اهواز ... تو فرودگاه جمعیت زیادی بودن.تو با دیدن این همه جمعیت تعجب کردی و شروع کردی به نق زدن.

بعد اینکه بارهامونو تحویل داددیم منتظر شدیم تا اعلام کنن که وارد سالن بازرسی بشیم.

که حدودا نیم ساعت بعد اعلام کردن و من و تو از بابایی خداحافظی کردیم و بابا پیام تو رو داد بغلم و ما از بابایی جدا شدیم.

اما مامانی همین که وارد سالن بازرسی شدیم تو شروع کردی به گریه کردن.

منم هرچی باهات بازی میکردم آروم نمیشدی.....

پرواز هم حدودا نیم ساعت تاخیر داشت...

بالاخره سوار هواپیما شدیم... اما تو بازم گریه میکردی.منم واقعا نمیدونستم باید چطور دختر قشنگمو آروم کنم.

یه خانومی پشت سرمون بود که تو رو بغل گرفت ...یه آقایی تو ردیفمون بود که بغلت گرفت اما توفیقی نداشت خانومم.

شما یه ریززززززز گریه میکردی....اینقدر گریه کردی تا تو بغلم خوابت برد.....

فدات بشم من ، نمیدونم گرمت بود...دلت درد میکرد...از واکسنت بود...بالاخره حسابی کلافه شدم

یه ساعت بعد تو فرودگاه رشت پیاده شدیم....

پدر جون و خاله خاطره و عمو مجید اومده بودن دنبالمون

و بعد گرفتن چمدونها همه با هم رفتیم خونه مادر جون......

پسندها (1)

نظرات (0)