لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

انتظار طولانی-20 آآبان 92

سلام کنجد مامان شاید دیگه از این به بعد بهت نگم کنجدی. چووووووووووووووووووووووووون بالاخره فردا اگه خدا بخواد جنسیتت معلوم میشه. و ما از این به بعد اسم انتخابیتو صدا میکنیم. عزیزم قرار بود 1 آبان واسه تعیین جنسیت برم اما اینقدر نشد و نشد تا اینکه فردا قراره بریم. تو این مدت خیلی ها منتظرن بدونن تو دخملی هستی یا پسری؟ ؟ اما فقط فقط سلامتیت مهمه عزیز دلم. البته بگمااااااااااااااااا همه ی اونایی که سونو سرخود دارن تشخیص پسر رو دادن. اما تو چه پسر باشی چه دختر روی چشم من و بابایی جا داری عزیزم. همه جوره عاششششششششششششششششششقتیم نفسم. ...
2 آذر 1392

اولین عکس کنجدی-19 آبان 92

اینم اولین عکس سونو گرافی هست که در تاریخ 12 مرداد 92 انجام شد. وقتی دکتر سونو رو انجام داد گفت هنوز ساک بارداری تشکیل نشده.یعنی من و بابایی خیلی زود رفتیم دکتر .خوووو عجله داشتیم دیگه.میخواستیم از وجودت مطمعن بشیم. خلاصه دکتر گفت دو هفته دیگه بیا.ماهم دو هفته بعد رفتیم و دکتر گفت قلبش هم میزنه.همون جا از خدا هستم که قلب بچم همیشه به سلامتی بزنه عزیز دلم. قرار بود بعد این دو هفته به بقیه خبر بارداریمو بدیم.اما این بابای شیطونت طاقت نیاورد و گوشی تلفن و برداشت و به مادر جون معصومه زنگ زد و گفت دخترت یه کنجدی تو شکمش داره. نمیدونی که چقدر مار جون خوشحال شد و اصلا دوس نداشت گوشی تلفن و قطع کنه. ...
2 آذر 1392

کنجد مامان بابا-19 آبان 92

سلام کنجدی من. امروز که تصمیم گرفتم این وبلاگ و واسه تو بسازم، تقریبا 19 هفته هست که تو مهمون دلم شدی و به زندگی من و بابا پیام یه شور و شادی خاصی دادی عزیزم. اگه بخوام از اولش بگم حدود 10 ماه بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم که به فکر بچه دار شدن باشیم و بعد سه سال زندگی مشترکمون یه فصل جدیدی رو تو زندگیمون آغاز کنیم. قبل اون آزمایش های مخصوص قبل بارداری رو انجام داده بودیم و از دکتر اجازه بارداری گرفتیم.و از مهر 91 کمر همت بستیم به بچه دار شدن.اما عزیز دلم 10 ماه طول کشید تا تو بیای تو دل مامانی.   و این 10 ماه چه ها که بر ما گذشت فقط خدا میدونه ........ اما خدا رو هزار مرتبه شکر که تو رو تو بهتر...
2 آذر 1392

احساس اولین ضربه هات

عزیز دل مامانی از 16 هفتگیت منتظر بودم که حرکتت و تو شکمم احساس کنم.همش استرس داشتم که چرا تکوناتو حس نمیکنم. تا اینکه13هم آبان وقتی که 18 هفته و یک روزت بود و من و بابایی هم رفته بودیم خونه مادر جون افروز و عمه نازی داشت صورتمو اصلاح میکرد سه تا ضربه کوچولو زیر دلم احساس کردم.وای که تو دلم چه ذوقی کردم دیگه کم کم شبا ضربه هات بیشتر شدن.و منم موقع تکونات نفس نمی کشم تا بهتر و بیشتر ورجه ورجه هاتو حس کنم عشق زندگیم. وقتی تکون میخوری یه عالمه قربونت میرم ناناز من.   ...
2 آذر 1392

سر کار گذاشتن بابایی

سلام دختر کنجدی من. امیدوارم تو شکم مامانی خوب و سلامت باشی عروسکم. دیشب واسه اولین بار وقتی داشتی تو شکمم شیطونی میکردی دیدم که شکمم داره تکون میخوره. خیلی واسم جالب و شیرین بود. ولی یکم شیطون شده بودیااااا..... بابایی رو گذاشتی سر کار.آخه هر بار که بابایی رو صدا میزدم که بیاد و ببینه شکمم تکون میخوره، بنده خدا بابایی 10 دقیقه زل میزد به شکمم ولی تو تکون نمیخوردی.خخخخخخخخخ  کلا بلا شدی دخترکم   بابایی هم کلی بهش برخورد و میگفت دخترم من و سر کار میزاره؟؟؟........بزار به دنیا بیاد دارم براش.ههههههههه   قربونت بشم که از الان واسمون دلبری میکنی.     ...
2 آذر 1392